جدول جو
جدول جو

معنی ریش کندن - جستجوی لغت در جدول جو

ریش کندن(کَ دَ)
برآوردن تارهای موی صورت و برکندن آن، تشویش بیفایده کشیدن. (از ناظم الاطباء) (از امثال و حکم دهخدا) (از برهان). کنایه از رنج ومحنت بیفایده کشیدن است. (از آنندراج) :
مادر به کره گفت برو بیهده مگوی
تو کار خویش کن که همه ریش می کنند.
سنایی.
کند سفیدی مویت چو لاله بر سودا
به ریش کندن از آن مولعی چوسودایی.
؟ (از آنندراج).
، افسوس خوردن. اندوه خوردن:
از دست تو ریش کنده باشم صد بار
اکنون بنشین تو نیز ریشی می کن.
ظهوری (از آنندراج).
به زیان داده ای جوانی را
ریش کندن کنون ندارد سود.
خان عالم (از آنندراج).
، شاید به معنی فکر بسیار کردن باشد چه در حالت فکر نیز گاهی چنین می کنند. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
ریش کندن
کندن موهای ریش، تشویش بیفایده کشیدن
تصویری از ریش کندن
تصویر ریش کندن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیش کردن
تصویر پیش کردن
جلو انداختن و راندن، جلو بردن، تقدیم کردن، بستن در اتاق به حالتی که با اندکی فشار باز شود، پیش افکندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پی کندن
تصویر پی کندن
کندن جای پی دیوار، گود کردن جای دیوار یا پایۀ ساختمان برای ریختن شفته
فرهنگ فارسی عمید
(بَ دَ / دِ)
آنکه کوشش بیهوده می کند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). نامراد و محروم. (ناظم الاطباء) :
از هر کنار مشرق عرض تجلی اش
مه ریش کن برآمد و خور ریشخند شد.
زلالی خوانساری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ دَ)
مجروح شدن. زخم شدن. (یادداشت مؤلف). انعقار. (تاج المصادر بیهقی). قرح. (از تاج المصادر بیهقی) (دهار). اعتقار: انعقار، پشت ریش شدن ستور. (منتهی الارب) : ایوب همچنان به عبادت مشغول شد و آن دردها زیاد شد از فرق تا قدم همه ریش شد. (قصص الانبیاء ص 138). به قضا سه اسب خداوندم در زیر من ریش شده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 199).
خدایا دلم خون شد و دیده ریش
که می بینم انعامت از گفت بیش.
سعدی (بوستان چ دکتر یوسفی ص 174).
ز پنجه درم پنج اگر کم شود
دلت ریش سرپنجۀ غم شود.
سعدی (بوستان).
، جدا شدن تارهای جامه از یکدیگر. بیرون شدن تارهایی از جامه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ مُ تَ)
در تداول عوام، بجای ریع کردن یعنی گوالیدن و افزون شدن بکار رود: این آرد هر منی نیم من ری می کند. (یادداشت مؤلف). رجوع به ریع و ریع کردن شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
پیوستن. (برهان) ، جمع کردن ودر سلک کشیدن. (برهان). مؤلف برهان ذیل ’پیکند’ آرد: ماضی پیکندن بمعنی پیوستن است و در سلک در آوردن یعنی پیوست و در سلک درآورد و جمع نمود:
هر آنچه داود آنرا به سالها پیوست
هر آنچه قارون آنرا به عمرها پی کند.
رودکی.
، گود کردن جای دیوار یا دور بنائی که خواهند ساختن تادر آن گود پی افکنند. دور فرو بردن جای دیوار و بنلادتا لاد بر آن استوار کنند
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
سرخ کردن. گلگون ساختن:
بکوبم به گرز گران سرت پست
کنم رخش از خون بر و تیغ و دست.
فردوسی.
ز بس سر که تیغش همی کرد پخش
زمین کرد گلگون و مه کرد رخش.
اسدی.
چو بر گل گران بدره ها بخش کرد
همه رنگ رخساره شان رخش کرد.
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ کَ دَ)
افزون شدن و زیاد گشتن. (ناظم الاطباء). زیاد شدن غله. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
در حال کشیدن ریش. (یادداشت مؤلف) : پیادگان قاضی وی را ریش کشان به محکمه بردند. (یادداشت مؤلف) :
کوسۀ کم ریش دلی داشت تنگ
ریش کشان دید یکی را به جنگ.
؟
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ شُ دَ)
ریشه راندن. ریشه دواندن. (از مجموعۀ مترادفات ص 189). رشد و نمو ریشه نبات. (فرهنگ لغات عامیانه). ریشه نهادن. ریشه دوانیدن:
خاری است غم که در دل ما ریشه کرده است
ماری است پیچ و تاب که در آشیان ماست.
صائب (از آنندراج).
، ریشه ریشه شدن پوست در سر انگشت. (فرهنگ لغات عامیانه). زیادتی در کنارۀ ناخن برآمدن و آزار دادن، جایگیر شدن و مستحکم شدن وضع و قوام یافتن و استحکام وضع کسی یا چیزی. (از فرهنگ لغات عامیانه)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ بَ تَ)
رفتن. به پیش یا به بالا رفتن: در سر مزار ایشان چناری غریب و مهیب است که دستها هرطرف از سر قبر بابا گذرانیده و به بالا رفته و دیگر به پایین آمده و از طرفی دیگر به بالا از روی قبر روش کرده و بالا رفته چنانکه هیچ شکستی و ضربی بر قبر واقع نشده. (مزارات کرمان ص 132). و رجوع به روش شود
لغت نامه دهخدا
(طِ جَشُ دَ)
چسباندن. بهم وصل کردن:
کز دوبال سریش کرده نشد
هیچ طرار جعفر طیار.
سنایی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
خوش گذراندن. عشرت کردن:
به یاد مهربانان عیش میکرد
گهی میداد باده گاه میخورد.
نظامی.
دیدی که چه عیش کرد چون مرد
آن عاقبت آن فلان نیرزد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(هََ ف ف)
پیش افکندن. رجوع به پیش افکندن شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
بجلو انداختن. راندن بجانب مقابل. راندن دسته ای از مواشی ودواب و بردن بجانبی که خود میرود. پیش انداختن. بجلو راندن. راندن بطرفی که خود میرود چون پیش کردن سیل احمال و اثقال و کالا و ستور را یا پیش کردن دزدان رمه را و پهلوان شمشیر زن سپاهی دشمن را:
هر چه در هندوستان پیل مصاف آرای بود
پیش کردی و در آوردی بدشت شابهار.
فرخی.
و سخت آسان است بر من که این خزانه و فیلان و فوجی قوی از هندوان و از هر دستی پیش کنم و غلام انبوه که دارم با تبع و حاشیت راه سیستان گیرم. (تاریخ بیهقی).
بیامد همانگاه داننده مرد
زن و گله را پاک در پیش کرد.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ترسم ازین پیشه که پیشت کند
رنگ پذیرندۀ خویشت کند.
نظامی.
باقلا بار کردنت هوس است
پیش کن خر که کار زین سپس است.
دهخدا.
، بچهارچوب پیوستن جانب وحشی دریکی لتی. بهم آوردن دو لنگۀ در. بستن دو مصراع در. بهم پیوستن دو قسمت در. جفت کردن در. فراز کردن در دو لتی یا یک لتی. بستن در یک لخت. بستن در بی استعانت چفت و قفل: آنجا فرود آمد و فرمود تا درهای شارستان پیش کردند. (تاریخ سیستان).
حساب آرزوی خویش کردن
بروی دیگران در پیش کردن.
نظامی.
رقیب منا خیز و درپیش کن
تو شو نیز اندیشۀ خویش کن.
نظامی.
غم خسرو رقیب خویش کرده
در دل بر دو عالم پیش کرده.
نظامی.
، تقدیم داشت، مقدم داشتن. پیشرو و سالار کردن:
بدو گفت گودرز، پرمایه شاه
ترا پیش کرد او بدین بر سپاه.
فردوسی.
رجوع به کلمه پیش درین معنی شود، برابر قرار دادن چون مانعی: غلام مغیره بن شعبه او را سه طعنه بزد. عمر دردناک شد، عبدالرحمن عوف را دست کرد و پیش کرد تا نماز کرد. (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
برانداختن. نابود کردن:
من براز باغ امیدت نتوانم بخورم
غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(وَ)
رجوع به پریشان کردن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ)
خستن. مقروح کردن. مجروح کردن. خسته کردن. زخمی کردن: شخودن، ریش کردن به ناخن. (یادداشت مؤلف). آزردن. اقراح. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). عقر. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن) :
یا زندم یا کندم ریش پاک
یا دهدم کار یکی بر کلال.
حکاک.
باشد که به طلی های گرم حاجت آید چون خردل و انجیر و پودنه دشتی و ثفسیا تا ریش کند و طلی ها بپالاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
هرگه که فلک دل مرا ریش کند
تنها فکند مرا و فردیش کند.
مسعودسعد.
شاه بدانی که جفا کم کنی
گر دگری ریش تو مرهم کنی.
نظامی.
بکرد از سخنهای خاطرپریش
درون دلم چون در خانه ریش.
سعدی (بوستان).
فراموش کردی مگر مرگ خویش
که مرگ منت ناتوان کرد و ریش.
سعدی (بوستان).
بینندۀ دوست را مکن ریش
شرمی هم از آن دو دیدۀ خویش.
امیرخسرو دهلوی.
- ریش کردن دل، مجروح ساختن آن. آزرده ساختن آن:
سرانجام جوی از همه کار خویش
به تیمار بیشی مکن دلت ریش.
فردوسی.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 200).
مکن تا توانی دل خلق ریش
اگر می کنی می کنی بیخ خویش.
(بوستان).
، به تارتار از یکدیگر جدا ساختن. (یادداشت مؤلف).
- دل کرده ریش، دل مجروح. خسته دل. آزرده خاطر:
سراسر بیاورد گردان خویش
بدیشان نگه کرد دل کرده ریش.
فردوسی.
سپس راه ایران گرفتند پیش
ز کردار کاوس دل کرده ریش.
فردوسی.
تهمتن پیاده همی رفت پیش
دریده همه جامه دل کرده ریش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
کندن زن موی سر را بسبب غم و غصه یا عصبانیت: شروع کرد بگیس کندن و سرو سینه زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیش فکندن
تصویر پیش فکندن
پیش افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی کندن
تصویر پی کندن
کندن جای پای ساختمان
فرهنگ لغت هوشیار
بجلو انداختنراندن بجانب مقابل (مثل راندن مواشی و دواب وامتعه و غیره) : هر چه در هندوستان پیل مصاف آرای بود پیش کردی و در آوردی بدشت شابهار. (فرخی) -2 چهار چوب پیوست جانب خارجی در یک لتی بهم آوردن دو لنگه در بستن فراز کردن: (لیث)، . . بمسجد آدینه شد و
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پریش کردن
تصویر پریش کردن
پریشان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریع کردن
تصویر ریع کردن
ری کردن فزونیدن ورآمدن زیاد شدن غله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریع کردن
تصویر ریع کردن
((رَ. کَ دَ))
زیاد شدن غله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیش کردن
تصویر پیش کردن
((کَ دَ))
فرستادن، از پیش فرستادن
فرهنگ فارسی معین
خیش زدن، شیار زدن، شخم زدن، شخم کردن
متضاد: درو کردن، درویدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی شیرینی
فرهنگ گویش مازندرانی